آینازآیناز، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

فرشته کوچک زندگی ما

9ماهگیت مبارک عزیزم

عزیز دلم الهی من فدای تک تک روزای زندگیت بشم قربونت برم که به این زودی ۹ ماهه شدی مبارکت باشه عسلم آیناز 9 ماهه من عسلم چرا اینقد زود میگذره . یعنی تو 9 ماهه پیشه منی؟؟؟؟؟؟؟؟ولی من احساس میکنم 9 ساله.    اگه بخوام این 9 ماه رو به سه قسمت تقسیم کنم: 3 ماهه اول خیلی سخت بود: شب بیداریها. درد کشیدنها. .... 3 ماهه دوم : کم کم بهم وابسته شدیم و به تنهایی از پس کارام بر می اومدم. خیلی خوب بود: گردن گرفتنت. سینه خیز رفتنت. نشستنت. غذا خور شدنت........   3 ماهه سوم: عالیییییییییییییییی: اینقد شیرین شدی که نگو. چهار دست وپا رفتنت.  بهونه گیر شدنت......   ...
22 بهمن 1392

هردم از این باغ بری میرسد!!!

ناز مامان این روزا وقتی میخوایم غذا بخوریم زودی میپره میاد تو سفره و زودی نون بر میداره و میکنه تو دهنش وقتی میخوام رو میز غذا بخوریم اونقد اذیت میکنه که میاریم رو زمین می خوریم تا دخملمون ناراحت نشه اینم نمونه اش: وقتی هم صداش میکنم که نکن اینطوری میشه یعنی حواسم بهت نیست و وقتی موفق میشه یه تکه اشو تو دهنش بگیره و راضی از موفقیتش     ...
22 بهمن 1392

بدون عنوان

تک دخترم  دردانه ام  . نفسم  قسم به ثانیه های زندگی که اگر بوی تو نبود ; نفس نبود  ;    هوا نبود  ;    خاک نبود  ;    آب نبود . روزها و ساعتها رو به  عشق بوی نفست طی میکنم  تک فرزندم  تو رو دوست دارم  به خاطر پاکی ت ... به خاطر وجوده لطیفت ... به خاطر دونه دونه لحظه های خاطره انگیزت . دخترم  میدونم که همون خدایی که تو رو به من هدیه کرده قسم نامه ای از من گرفته . به پاس همون قسم نامه شبی نیست که به بوی نفست سیرآب نشم و خدایم رو شکر نکنم . قسم خوردم برایت بهترین مادر دنیا باشم . شک نکن نفسم ....دو...
21 بهمن 1392

شیرینی این روزها با آینازم

  عزیز دل مامان،دخترقشنگم. میخوام توی این پست مخاطبم خودت باشی، میخوام از شیرینی ها و شیطنتهات بگم،  میخوام اینقدر لذت با تو بودن ذهن و وجودمو پر کنه که هیچ فرصتی واسه فکر کردن به بعضی چیزها نباشه اما حالا اشاره ای به این روزها می کنم چون می دونم شیرین تر از این دیگه واسم بوجود نمیاد.   این روزها صدای قشنگت گوشهامو نوازش میده، مدام در حال گفتن: دَ دَ، بَ بَ و مَ مَ هستی، وایییییییییییی چقد خوبه که دارمت.   توی چهار دست و پا رفتن ماهر شدی و دستتو به هرچی گیر بیاری میگیری و میخوای بلند شی، بمیرم مامان جون که چندبار هم افتادی و سرت زمین خورده، تا جایی که تونستیم خونه رو ایمن کردیم   ...
15 بهمن 1392

8ماهگی

دخترم شرمندم که نتونستم تو ٨ماهگی برات مطلبی بزارم آخه از یه طرف تو خیلی وقتم میگیری و وقتی خوابی اونقد خسته میشم که منم بیهوش میشم از طرف دیگه هم مامان و بابا جون رفتن مکه و سرمون مشغول اونجاست تو این ماه اتفاق های زیادی افتاده که برات ثبتش میکنم روز یکشنبه ٢٩ دی مصادف با ولادت پیامبر اکرم تونستی چهار دست پا بری خونه مامان افروز اینا بودیم و منم مریض بودم که یه هو دیدم راه افتادی چهار دست وپا میری از اون روز بود که تمام وقتم مطلق به تو شده و فقط دنبالتم که کار خطر ناک نکنی   تو هم که ماشالله یه لحظه آروم نداری و خودتو یه جایی بند میکنی و میخوای بلند شی ٢روز بعدش تونستی بشینی که فدات بشم وقتی میشینی چقد...
11 بهمن 1392